دانلود داستان کوتاه سرنوشت یک پایان
شیر آب را باز میکنم. قطرات آب، یکی پس از دیگری بر روی سر و بدنم فرود می آیند. آب را بیشتر باز میکنم تا شاید شدت آب که شلاق وار بر تنم فرود می آیند؛ کمی آرامم کند. لرزش دندانها و بدنم برایم بی اهمیت است. با هر قطره که بر روی بدنم میریزد به خود میلرزم؛ اما آرامش بعد از این دوش آب سرد، ارزشش را دارد.
چشمم به آینه کوچک گوشه حمام میافتد. چشمان مشکی رنگم، در دریایی از خون غوطهور است. ابروان گره خوردهام نشان از اعصابی به هم ریخته و مشوش می دهد.
چه کسی می گوید، مرد گریه نمی کند؟! چه کسی این جمله بی منطق و ناعادلانه را در گوش ما کرده است؟! مگر یک مرد، دل ندارد، عاطفه ندارد، احساس ندارد؟ مگر یک مرد، چقدر میتواند تاب و تحمل داشته باشد؟! اگر گریه و بغض، مردانگی را از بین می برد؛ اکنون میخواهم مرد نباشم…آری، من مردی ضعیف هستم. من مردی هستم که دلش میخواهد گریه کند، ضجه بزند، بغضش را بشکند؛ اما… اما دارد!
چشمانم میسوزد. از بس این روزها، تحمل کردهام تا بغضم نشکند.
گلویم درد می کند. نفسم تنگ است، نمیتوانم نفس بکشم. دستی به گلویم میکشم تا راهی برای بلعیدن اکسیژن، باز شود. هوا را به شدت میبلعم. نفس میکشم؛ یکی پس از دیگری! گوشه حمام، زیر دوش آب مینشینم. تکیه ام را به دیوار سرد پشت سرم میدهم و از سرما به خود میلرزم؛ اما مهم نیست! اکنون دیگر هیچ چیزی مهم نیست؛ حتی خودم! دستم را بالا میبرم و شیر آب را میبندم. صدای چک چک آب، سکوت سنگین حمام را میشکند. دستی به چشمانم میکشم.
عجیب خوابم میآید؛ اما نمیتوانم… میترسم بخوابم و آیلین صدایم بزند. میترسم بخوابم و از نبودم، بترسد. میترسم نیازم داشته باشد و نباشم. میترسم بخوابم و بخوابد!
صدای ناله آیلین با چک چک آب مزین میشود. ناله اش در گوشم میپیچد و تا مغز و استخوانم نفوذ میکند. با صدای هر ناله دلم آتش میگیرد. دلم برای همه کسم میسوزد. دلم برای آن دختری ، که روزی با زبان تند و تیزش، گره ابروانم را محکم تر میکرد ، میسوزد. دلم تکه تکه میشود، برای دختری که روزی برای حمایتم مشت های پی در پیاش بر صورت آن از خدا بیخبران فرود میآمد. همان دختری که در باشگاه تکواندو، نامش سر زبان ها بود. آن دختر کجاست؟ آن دختر، همین تکه گوشت بی جان روی تخت است؟ آن دختر، همین دخترک ضعیف و ترسو اکنون است؟
آرام زمزمه میکنم: «نه؛ این آیلین نیست. نه!»
صدای ناله دردناکش، به گوشم میرسد.
+ پوریا؟!
“جانم”ی زیر لبی میگویم، که حتی صدایش را خودم هم نمیشنوم. دوباره نامم را صدا میزند. “یاعلی” میگویم و از جا بلند میشوم. دوش دو دقیقه ای میگیرم، حوله تن پوش را، به تن میکنم و بیرون می آیم.
+ پوریا؟!
باکس دانلود