دانلود رمان اگه بدونی

دانلود رمان عاشقانه دانلود رمان عاشقانه


دانلود رمان اگه بدونی

چی کار کنم. از زمین خودمو کندم و جلوی در حیاط خونشون نشستم. نمی تونستمبشینمو مامانمو نا امید ببینم نمیتونستم به مرگپدرم.

عزیز ترین کسم فکر کنم. نه. هر جور شد باید رضایت بگیرم. تقریبا نیم ساعتی اونجا نشستم. اما این سنگ دل بیرون نیومد. دیگه داشتم

نا امید میشدم که در حیاط باز شد. با حرکت در بوی خوشبوی عطرش همراه با باد بخش شد. با دیدن من پوز خند مسخره ای زد و گفت:

_ هنوز که اینجایی کوچولو._ اقای جهانبخش تو رو.نذاشت حرفم تموم شه._ خفه شو. فقط خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم. قرارمون تا

دادگاه.دیگه واقعا داشتم گریه میکردم:_ خواهش میکنم پدرمو ازم نگیرید من جز اون کسی رو ندارم. خواهش میکنم رضایت بدین اون

ازاد شه.بدجنسنگام کرد. یه نگاه مرموز. یه نگاه که معنی شو نفهمیدم. با لحن مرموزی گفت:_ رضایت میخوای؟ باشه تا دادگاه

شرطمو میگم اگه قبول کردی بابات بر میگرده اگرم قبول نکردیکه.پوز خندی زد و به سمت ماشین گرون قیمتش قدم برداشت.

اشکامو پاک کردم و با کنجکاوی گفتم: _چه شرطی؟برگشت و شیطون نگاهم کرد و گفت:_ عجله نکن خانوم کوچولو میفهمی

.توی فکرو خیال غرق بودم که با صدای جیغ

چرخه ماشینش از جا پریدم.رسیدم دم در خونمون با اینکه استرس داشتم ولی با حرف پسر جهانبخش یه نور کمرنگی توی

دلم روشن شده بود. فقط این وسط مامانمبود. به اون باید چی



ارسال دیدگاه جدید