دانلود رمان ستایش

دانلود رمان عاشقانه دانلود رمان عاشقانه


دانلود رمان ستایش

ستایش چادر را از سرش برداشت ودرحالیکه آنرا به رخت آویز آویزان میکرد ؛کولر را روشن نمود وخود را در معرض باد خنک آن قرار داد، در همان حال مقنعه را از سر برداشت و گردن خیس خود را روبه روی کولر گرفت.

صورتش از شدت گرما برافروخته شده و مانتو به تنش چسبیده بود و این درحالی بود که در خرداد ماه قرار داشتند.
ماهی از فصل بهار!
مانتو شلوارش را تعویض نمود و بسوی حمام شتافت. مسلما با اینهمه عرقی که به بدنش چسبیده بود نمیتوانست غذا بخورد.

خانم میلانی با مشاهده او که بسوی حمام میرفت گفت:
-زیاد طولش نده مادر…میخوام غذارو بکشم.

ستایش پاسخ داد:
تا شما سفره را پهن کنید من اومدم.دارم از گرما میپزم.
و خود را به داخل حمام افکند. ثنا (خواهر دوقلوی او) قاشقی از سالاد بردهان گذاشت و گفت:
-خدا را شکر این خونه آنقدر اتاق داشت که مجبور نباشم با ستایش یه جا بخوابم…دیشب که بلند شدم برم دستشویی هنوز لامپ اتاقش روشن بود…میدونید ساعت چند بود مامان؟ساعت یک و نیم… نمیدونم با اون همه بیداری چطوری صبح زود بیدار میشه؟

خانم میلانی سفره و قاشق چنگال را به او سپرد و گفت:
-عادت داره مادر…همیشه هرکاری را میندازه واسه آخر شب…برو سفره رو بنداز تا غذا رو بکشم که آقا جونت گشنشه…برو مادر…

-چشم مامان خانم…

و در حالی که سالاد را مزه مزه می کرد داخل هال شد و سرگرم پهن کردن سفره:
-آقا جون،گمونم اینجا از مغازه تون دور باشه درسته؟ میلانی تسبیح را لابلای سجاده گذاشت و گفت:
-البته…یکی دوتا ایستگاه دورتره…اما از اونجا ساکت تر و تمیزتره..
ثنا قاشق و چنگال را قرار داد و گفت:



ارسال دیدگاه جدید