دانلود رمان سرزمین چشمانت
« مقدمه »
گذر خواهی کرد
مثل یک رعد سپید
از میان صفحه های این سپهر مرده دل
باز هم خواهی رفت
مثل دیگر روز ها
تو گذر خواهی کرد
گر چه دانم اما
منتظر خواهم ماند
تا دوباره آیی
رو به روی خورشید
رو به رو با غربت
روی یک صخره ی تاریک ز جنس افسوس
منتظر خواهم ماند
گرچه دانم هرگز تونمی آیی باز
منتظر خواهم ماند
ای که رفتی تنها
ریشه کردی در خاک
منتظر خواهم ماند
منتظر خواهم ماند
فروغ فرخزاد
****
بخش اول
صدای هیاهو و شادی تمام خانه را پر کرده بود ، موزیک به قدری زیاد بود که گویی تمام شهر قادر به شنیدن آن هستند . چراغ های کوچک و رنگارنگ به طرزی زیبا دور درختان ، کشیده شده بود که مدام در حال چشمک زدن بودند.
از پنجره نگاهی به حیاط کردم ؛ چه مردمان سرخوشی . گویی هیچ دغدغه و مشکلی در زندگی ندارند ، البته مهمانی های عمارت همیشه همین طور بوده.
صدای افروز در گوشم پیچید :
_ مطمئنی نمی خوای الآن باهامون بیای ؟
_ آره گفتم که ، شما برین من ترجیح می دم دیر تر بیام .
چشمکی زد و گفت:
_ ای شیطون ، می دونم بازم می خوای یهو بیای و چشم ها و دل ها رو به خودت جذب کنی .
مادر با آن صورت مهربانش لبخند کمرنگی زد و گفت :
_ چه فایده که فقط پسرهای مردم رو دیوونه می کنه و بعد… .
نگذاشتم حرفش را تمام کند ؛ به طرفش دوییدم وگونه ی چروکیده اش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان جانِ من خواهشاً دوباره شروع نکن . اصلاً اگه زیاد اذیتم کنید امشب نمی آم.
افروز دست مادر را کشید و گفت :