نام رمان : رمان شهربازی
به قلم : aliium
حجم رمان : ۴٫۹۱ مگابایت پی دی اف , ۱٫۴ مگابایت نسخه ی اندروید ,
گاهی برای سر به سر گذاشتنم مرا ریاضی صدا میزد, لبخند به لب جواب دادم._ سلام، مامان نیست رفته خونه ی دایی محسنخواست چیزی بگوید
که گوشیش زنگ زد، ندیده معلوم بود چه کسی پشتخط است که اینطور چشمانش چراغانی شده بود کمی از در فاصله گرفت و جواب داد، من اما
پیشنهاد نودهشتیا
رمان جزای عاشقی | ملیکا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
رمان آندیا | Maniya کاربر انجمن نودهشتیا
هنوز سر جایم ایستاده بودم_ جانم عزیزم، رسیدی؟…_ آخه قربونت برم، من نمی فهمم مسافرت رفتنت چی بود این موقع…در همان حالی که به
جواب سارا گوش میداد به سمت من چرخید ونمی دانم چه چیزی در نگاه من دید که لبخند از روی لبش پاک شده. خجالت زده سرم را پایین انداختم
و به داخل اتاقم برگشتم. احتمالا حسرت را در صورتم دیده بود، این که کسی اینگونه با محبت با من صحبت کند برای من باز یکی از نداشته هایم بود.
_ به هر حال برگشتی دیدی شوهرت از دستت رفته، حق شکایت کردن نداری، آرام هم شاهد که من به تو هشدار دادم…از لحن بامزه اش به خنده
افتادم. نمی دانم سارا به او چه می گفت که او هم از خنده سرخ شده بود چند قدم به سمت من آمد و فقط یک چشم عزیزم بلند بالا در گوشی
گفت و گوشی را به سمت من گرفت._ می خواد با تو صحبت کنه احتمالا می خواد سفارش منو بکنهسارا را بسیار دوست دارم نامزد عقدی آرمین،
که پنج سال از او کوچک تر است دختری شاد و پر انرژی تنها غریبه ای که من از بودن در کنارش دچار استرس نمی شوم._سلام سارا خانم_ ای
بابا آرام این خانمو از کنار اسم من بردار این هزار بار، گفته باشم اگه منتظری منم تورو با پسوند پیشوند صدا کنم بدون که عمرا این اتفاق نمیوفتهخندیدم
واقعا نمیشد با سارا باشی و شاد نشوی سارا مشغول سفارش کردن راجب آرمین شد_خلاصه آرام ساعت ورود و خروجش و به من اطلاع میدی