دانلود رمان ویلای متروکه

دانلود رمان عاشقانه دانلود رمان عاشقانه


دانلود رمان ویلای متروکه

کلافه از خواب بیدار شدم، باید می رفتم دانشگاه؛ اه! اصلا حوصله نداشتم.. اما مجبور بودم که برم. اگه یه جلسه‌ ی دیگه غیبت می‌کردم حذف می شدم و من هم حوصله ‌ی غرغر های مامان و بابا رو نداشتم..! بلند شدم، به دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و بعد سمت کمدم رفتم..
وای! حالا چی بپوشم؟ معمولا تو انتخاب لباس گیر می‌ کنم.. نمی ‌دونم چرا؟! همین جور مونده بودم که با داد مامان به خودم اومدم:
_رها! بلند شو دیرت می شه.
_باشه مامان؛ الان حاضر می شم.
نمی ‌دونم حنجره‌ ی مامانم آسیب نمی بینه که این قدر بلند جیغ می ‌زنه؟! والا!
ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد؛ آهان! این خوبه.. یه مانتوی زرشکی جلو باز که زیرش یه تاپ سفید_مشکی هست و روی مانتو هم شکل یه گل رو داره. عاشق این مانتومم! مامانم از کیش برام خریده بود.. سریع پوشیدمش، یه شال مشکی_قرمز هم روی سرم انداختم و شلوار مشکیم رو پوشیدم؛ اهل آرایش نبودم ولی برای این که لب هام از بی روحی در بیاد یه رژ کمرنگ زدم.
سریع پریدم پایین و بدون خوردن چیزی سوئیچ رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. فاصله‌ ی خونه تا دانشگاه فقط چهل و پنج دقیقه بود..
****
نگاهی به ساعت انداختم، اوه اوه! دیر شد! سریع در کلاس رو زدم و وارد شدم؛ استاد اسدی عینکش رو جا به جا کرد و نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت:
_خانم سلطانی! باز که دیر اومدین! نمی‌شه این عادت دیر کردن رو بذارید کنار؟ از شما بعیده!
با این حرفش همه‌ ی پسر‌‌‌‌‌‌‌‌ ها زدن زیر خنده! از همه بلندتر سیاوش می‌خندید؛ دشمن خونی من! چشم غره‌ای بهش رفتم.. ولی اون که از رو نمیره! سریع خودم رو لوس کردم و گفتم:
_استاد! شرمنده، دیگه تکرار نمی‌شه؛ حال مامانم بد شد مجبور بودم پیشش وایسم. ببخشید..
استاد نگاهی بهم انداخت و گفت:‌



ارسال دیدگاه جدید